He knew what I was going through. After the sunrise the camp started to come to life around us. But I held off. We were meant to remain here, destiny would decide our course as and when it saw fit. He followed my lead. When the time came to part company with the freakish folk. We put on a typically tight show. Then with a different line-up at the show, we rounded it off . Be dull compared to others.
او میدانست که سر من داره چی میاد. بعد از طلوع خورشید, اردوگاه دوباره در اطراف مان به خود جان گرفت. اما من صبر/درنگ کردم. ما باید اینجا باقی بمانیم, تقدیر مسیر ما را تعیین خواهد کرد و همانطور که آنرا مناسب دید. او در پشت من من را تعقیب میکرد. هنگامیکه فرصت جدا شدن از جمع با افراد عجیب وغریب بدست آمد. طبق معمول بلوف بی عیب و نقصی را زدیم و سپس با یک خط سیر متفاوت در داستان آنرا تمام کردیم. در مقایسه با دیگران بی مزه و خنک بود.
go through تجربه کردن
sunrise طلوع خورشيد، پگاه
come to life زنده شدن
hold off دست نگه داشتن
remain باقی ماندن
be meant to do something = should do it
destiny سرنوشت ، تقدير، قضا و قدر
decide تعيين كردن ، مشخص كردن
course مسير، جهت ، راستا
fit در خور، مناسب ، شايست
lead رهبرى ، هدايت ، سرمشق ، تقدم
part جدا كردن يا شدن
company همدمي ، مجالست ، همنشيني
freakish عجيب و غريب، غيرعادى
put on a show بلوف زدن, داستان ساختن
line-up صف؛ برنامه؛ فهرست بازیکنان
round off خاتمه دادن ، ختم كردن
dull كسل كننده
compared to در مقایسه با